زندگی من بهعنوان مادر مجردی با شغل تماموقت و در حال نوشتن رساله دکتری در سالهای اخیر هرگز خالی از اضطراب نبوده است. تقریبا حتی یک نیمروز خالی نداشته است. یک نیمروز که اضطراب کارهای نکرده و نیمهکاره رهایم کرده باشد، یک نیمروز که لپتاپم را باز نکرده باشم و خیالم راحت بوده باشد، یک نیمروز که بیدغدغه با پسرم وقت گذرانده باشم.
سه ماه اخیر اما همهچیز آنقدر فشرده و توان من آنقدر روز به روز تحلیل رفت که فکر میکنم دورهای در زندگیم به این سختی و پیچیدگی نداشتم. اتفاقات مرا در گردابی از اضطرابهای جدید و وظایف ریز و دُرُشت دیگری غرق کرد.
اول مدرسهها تعطیل شد و بارِ نگهداری و درس و مشق پسرم به کارهای روزانه من اضافه شد
دوم خانمی که سالهای طولانی در نگهداری از بچه و کارهای خانه کمکم میکرد بهخاطر کرونا دیگر نتوانست پیش ما باشد و همه کارهای روزانه خانه هم به زندگی شلوغ روزانه قبلی اضافه شد بیآنکه از حجم و فشردگی کارهای دیگر کم شود.
شاید روزهای منتهی به این هفته از بدترین روزهای زندگیم بودند، در حالیکه تلاش میکردم اختلافاتی که در مدتِ آموزش آنلاین با مدرسه پسرم داشتم را سامان بدهم، باید مناسک اداری دانشگاه را برای دفاع سامان میدادم که به معنی مراجعه دائم به دانشگاه و گرفتن امضاهای بیشمار بود و در حالیکه پسرم ساعتهای طولانی در خانه تنها میماند مشغله زیادم در محل کار را درست مدیریت میکردم. روزهای آخر احساس میکردم توان بلند شدن از تخت را ندارم، بدنم میلرزید و دائما حالت تهوع داشتم. شنبه هفته گذشته وقتی دعوای تندی با اولیا مدرسه پسرم کردم درحالیکه درآستانه فروپاشی عصبی بودم به همسر سابقم تلفن زدم و خواستم برای ثبتنام جدید مدرسه و نگهداری بچه به کمک من بیاید، بعد گریه مفصلی کردم و برای اولین بار بعد از روزها، شب را خوابیدم.
حق دارم که نتوانم
اولین بار چهار سال پیش وقتی در یک «حلقه زنان» شرکت داشتم با این مفهوم آشنا شدم که «نتوانستن» یک حق است، مثل هر حق دیگری. برای من که سالها در یک مسابقه دو در حال دویدن دائم بودم (هستم) و لحظهای نایستاده بودم که به اطرافم نگاهی کنم و فکر کنم که نمیتوانم یا حق دارم که نتوانم، بهرسمیت شناختن این حق مثل یک معجزه بود.
فهمیدن اینکه دیگرانی در کنار من هستند که میتوانند -یا حتی باید- بخشی از این وظایف را برعهده بگیرند یا اصلا میشود که کاری را انجام نداد یا به بهترین شکل انجام نداد و میشود این آوارِ همواره عقببودن، همواره نیمهکاره بودن و همواره در معرض توقع دیگران بودن را پایان داد.
وقتی همکار مَردَم برای نوشته رسالهاش سه ماه مرخصی گرفت درحالیکه همسرش مسئولیت نگهداری فرزندانشان و کارهای خانه را بر عهده داشت، من بارها و بارها از خودم پرسیدم که چرا من به مرخصی گرفتن حتی فکر هم نکردم، چطور بیخوابیهای طولانی، ساعتهای طولانی کار و نوشتن جمله جمله لابلای گپزدن و مورد خطاب قرار گرفتن توسط پسرم، آشپزیکردن و تلفن جواب دادن و املا گفتن و انواع و اقسام هماهنگیها را کردن را گذراندم و مثلا به یک ماه مرخصی گرفتن حتی فکر نکردم.
بااینکه همیشه دوستان دور و نزدیکی در زندگیم داشتهام، با اینکه همیشه آنقدر خوشبخت بودهام که دوست بدارم و دوستداشته شوم، تقریبا هیچوقت نتوانستم، دیگری را در مسئولیتهایم شریک کنم یا آنقدر معذب بودم که ترجیح دادم از آن صرفنظر کنم، یا بهخاطر زن بودن همواره در معرض این برداشت بودم که چون زن است نمیتواند و باید ثابت میکردم که میتوانم. همیشه وقتی درفشار بودم خودم را پنهان کردم و در تنهایی تلاش کردم که «از عهدهاش» بربیایم.
از روزی که در «حلقه زنان» نشستم و درحالیکه اشک میریختم اعتراف کردم که «حق نتوانستن» برای خودم قايل نبودهام چند سال گذشته، در این سالها تلاش کردهام که جاهایی بگویم «نمیتوانم» جاهایی بگویم «به من کمک کنید» هرچند که بسیار کم موفق بودهام.
دوشنبه هفته پیش همسر سابقم مسئولیت ثبتنام پسرمان را برعهده گرفت و بعد از دو سه روز کار اداری، او را برای سه هفته با خودش بُرد. من تقریبا یک روز کامل را در تخت ماندم و روز بعد فکر کردم که به این فرصت، برای زنده ماندن نیاز داشتم، هر آدمی زمانی حق دارد که نتواند!