هنوز هم این عادت را دارم که برای سال جدید برنامه بنویسم. از آنها هم نیستم که نگاه کردن به برنامه سال گذشته و انجامشدهها و انجامنشدههایش عذاب وجدان برایم درست کند در واقع فقط برایم این فایده را دارد که بدانم ابتدای سال چه فکری میکردهام و چه میخواستهام و کارم آخر سال به کجا کشیده و روزهایم چطور گذشته است. سال ۹۸ اما بین همه این سالها که گذراندم، سالی متفاوت بود. به برنامههایم برای ۹۸ نگاه میکنم احساس میکنم زنی در زمان و مکانِ دیگری دور، خیلی دور از من، سرخوشانه آن را نوشته است.
زنی سرخوش، امیدوار و پُرکار. زنی بازیگوش، مسلط و زیادهخواه. زنی که من نمیشناسم و نمیتوانم بین او و امروز خودم نسبتی برقرار کنم. بین آنچه او نوشته و آنچه در سال ۹۸ بر من رفت. بین آنچه او میخواسته و ساعتها و لحظههایی که از فرط اندوه گمان میکردم دیگر از جا بلند نخواهم شد. بین روزها و شبهایی که او در ابتدای سال تصور کرده و روزها و شبهایی که بر من گذشته. بین آنهمه بلندپروازی با اینهمه اشک، اینهمه خشم و اینهمه نومیدی، سالهای نوری فاصله است.
امروز که خواستم برای سال ۹۹ برنامهای بنویسم متوجه شدم چیزهای زیادی در من تغییر کرده، درسهایی که رنج فراوان سال ۹۸ به من داده است انگار. دیگر نمیتوانم برنامههای موردی بنویسم مثلا این تعداد کتاب بخوانم، این تعداد مقاله بنویسم، فلان پروژه را چطور پیش ببرم و …. درعوض اما میتوانم بنویسم و به خاطر داشته باشم که چند اصل کوچک را هرچه شد به خاطر داشته باشم..
اول- در ستایش روزمرگی
اولین چیزی که اتفاقات نابهنگام از من گرفتند روزمرگی بودِ، روزمرگی در معنای روتینهای روزانه، هفتگی، ماهانه. مثلا یک روز در هفته ورزش داشتم، رها کردم. یک روز در هفته جلسهای مطالعاتی داشتم، رها کردم به جلسه دیگری پیوستم خیلی دور از همه مطالعاتم. هفتهای چهارساعت، مشق برنامهنویسی میکردم، رها کردم. یک شب در هفته با پسرم فیلم میدیدیم، تبدیل شد به یک برنامه آشفته و یک در میان. وبلاگ نوشتن را رها کردم، یادداشتبرداری را رها کردم، خبرخواندن آن هم از شبکههای اجتماعی و نه از منابع خبر شد جایگزین همه اینها، جایگزین هیچکدام از این برنامهها که وانهادم، برنامه دیگری نشد. نتیجه همه اینها شد یک آشفتگی بیپایان، خستگی و فرسودگی. در دو سه هفته آخر با تلاش زیاد تنها بخشی از روتین روزانه را توانستم احیا کنم که با مریضی آخر سال آن هم از دست رفت. در تصور من، روزمرگی دستهایی است استوار عاری از عواطفِ مَواج که میشود دور آن پیچید به آن اعتماد کرد. دستهایی که نمیگذارد از هم بگسلی و یکسره در طوفان حوادث از دست بروی.
دوم- امروز نه آغاز و نه پایانِ جهان است
بارها هم این شعر را خوانده بودم و هم ایبسا در موردش برای دیگران سخنسرایی کرده بودم که «گر مرد رهی غممخور از دوری و دیری*» اما نتوانستم به آن عمل کنم. روزهای زیادی فکر کردم که همین روز، همین ساعت آخر الزمان و پایان جهان است. همهچیز تمام شده و باید چیز دیگری شروع شود و برای همین روزهای زیادی، بدونِ عمل، تنها مانند منتظران رفتار کردم. معلوم نبود منتظر چه چیزی هستم، فکر میکردم بدترین روزهاست، فکر میکردم مهمترین اتفاقات است، فکر میکردم حتما اتفاق عجیبی خواهد افتاد. پروژههایم برای مدت طولانی کُند یا حتی بیکیفیت شد، نظامِ فکریم را از دست دادم و آن را با انواع و اقسام چیزهای متفرقه پُر کردم. از این که زندگی ادامه داشت پیش خودم شاکی شدم و نمیفهمیدم چرا و از چه چیز شاکی هستم. یادم هست که وسط جلسهای ناگهان با لحنی خشمگین و متحیر شاید، از حاضران پرسیدم «واقعا اینجا نشستید و دارید برنامه میریزید که چطور فلان پروژه را پیش ببرید؟» یک شب دوستی از دوردستهای جهان به من که گریه میکردم و حال درستی نداشتم یادآوری کرد که «امروز نه آغاز نه پایانِ جهان است». یادآوریش مثل یک نور ملایم و راهگشا بود، نوری که کمکم عواطفم را معنی داد، از انتظار کشیدن بیمعنی رهایم کرد و وادارم کرد بلندتر و دورتر فکر کنم.
سوم- برای خاطر زندگان
یکی از شبهای نیمه دوم بهمن، پسرم موقع خواب با ناراحتی پرسید «مامان امشب هم نمیای پیشم قصه بخونی؟» این اولین تلنگر بود که نشانم داد آدمهای اطرافم را حتی مهمترین آنها را فراموش کردهام. فعالیتهای مشترکمان به حداقل رسیده، حواسم به آنها نیست. آنقدر درگیر که یکی از مهمترین آدمهای زندگیم درگیر یک بیماری سخت شده بود و من روزها حالش را نپرسیده بودم، آدمهای نزدکتر را کمتر دیده بودم، حالشان را نپرسیده بودم. از زندگان غافل شده بودم. از توجه به آنها، از دادن و گرفتن محبت و مراقبتی که نیازمان بود. نه فقط زندگیهای مهمی که پیش رویم بود در خانه، بلکه خاطرِ زندگان در خیابان هم، همه را فراموش کرده بودم و در اندوه و خشمی که حتی نمیدانستم متوجه چه کسی و چه چیزی است غرق شده بودم، هنوز هم هستم شاید. زندگان، همه زندگان که خاطرشان برایم کمرنگ شده بود با بیماریِ سختِ روزهایِ آخرِ دوباره به یادم آمدند، بیشتر به یادم آمدند. برای خودم جایی نوشتم که به خاطرم بماند از زندگی آنهاست که زندهام، میتوانم انسان باقی بمانم و ادامه بدهم. میتوانم زخمهایم را، زخمهایمان را التیام بدهم. پیوندهایی که یک لبخند، یک احوالپرسی، یک پیام کوتاهِ ساده را هم معنادار میکند.
سومین هفته از سال جدید هم شروع شده و به زودی تمام میشود و روزها و هفتهها به سرعت از راه میرسند. سال نکویی که اگر قرار باشد از بهارش پیدا باشد همان طوفان سهمگین اتفاقات و ناملایمات و بالا و پایینهاست. تلاش میکنم فراموش نکنم که امروز نه آغاز و نا پایانِ جهان است، تلاش میکنم رشتههای روزمرهای که مرا به زندگی وصل میکنم نگاه دارم و مهمتر از همه اینها تلاش میکنم خاطرِ زندگان را تا آنجا که در توان دارم، قدر بگذارم.
*مصرعی از غزل «گام زمان» هوشنگ ابتهاج
**نقاشی اثر Dana Richardson